حضرت ابوالفضل (ع)
قصه عجيبي است اين ماجراي عطش وازآن غريبتر،قصه كسي است كه خود براوج منبر عطش نشسته باشد وبخواهد ديگران رادرمصيبت تشنگي التيام ودلداري دهد.
باري كه برپشت توست ستون فقراتت راخم كرده است،صداي استخوانهايت را درآورده وپيشانيت را چروك انداخته است.و…تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش وآسايش تظاهر كني تا ديگران اولاًسنگيني بار تو را در نيابند وثانياً بار سبكترخويش را تاب بياورند.
اين حال وروز توست در كربلا.
بايد آوندهاي خشكيده اينهمه نهال رابه اشك چشم آبياري كني تا تصوير پژمردگي در خيال دشمن بخشكد .
اما ازاين همه شكننده تر اين است نگذاري آتش عطش بچه ها توجه ابالفضل رابرانگيزد.چرا كه تو عباس را مي شناسي واز تردي ونازكي دلش با خبري.
اونبايد ازتشنگي بچه ها با خبرشود،اوعلمدار لشكراست ،او اگردلش بلرزد طنين زلزله در كائنات مي پيچد.سكينه فقط كافي است كه لب به خواستن آب تركند؛او تمامي درياهاي عالم را به پايش مي ريزد.
چقدر مي شود به تسلاي كودك نشست .سخن هر چند هم شيرين ،براي كودك تشنه آب نمي شود. نه،نه،نه، عباس نبايد لبهاي به خشكي نشسته سكينه را ببيندوبي عباس … نه… نه ….، زندگي بدون آب ممكن تر است تا بدون عباس. عبلس دل آرام عرصه زندگي است ،آرام جان برادر است. نه،نه ،عباس نبايد از تشنگي بچه ها با خبرشودو اين تنها راز عالم هستي است كه بايد از او مخفي بماند.
ولي بي خبر نمانده است همين خبراست كه اورا ازصبح مثل مرغ سركنده كرده است.همين خبر است كه اوراميان خيمه وميدان،هاجروار به سعي وهروله واداشته است.
هُرم عطش بچه ها،اورااز كنارخيمه كنده است وبه محضر امام كشانده است تا براي آوردن آب دل به درياي دشمن بزند.اينجا همانجاست كه او درمقابل حسين وبچه ها يكجا زانو مي زند.
چه گذشته است بين سكينه وعباس كه عباسِ ادب ،عباسِ معرفت،عباسِ خضوع،پيش روي امام ايستاده است وگفته :«آقا! تابم تمام شده است.»وآقا رخصت داده است.
مي بينند كه مشك آب رابه دست راست گرفته وشمشير رادردست چپ،يعني كه قصد جنگ نداري.با خودت مي انديشي اما دشمن كه الفباي مروت را نمي داند.
چه حال خوشي داري بااين ترنمي كه براي حسينت پيدا مي كني…. كه ناگهان سايه اي از پشت نخلهابيرون مي جهد وغفلتاً دست راست تو را قطع مي كند.
اما اين كه توداري غفلت نيست عين حضور است توفقط حسين را قراراست كه ببيني كه مي بيني تو حتي وقتي درشريعه به آب نگاه مي كني به جاي خودت تمثال حسين را مي بيني وچه خرسند وسبكبار از كنار فرات بر مي خيزي.
پس اين كه توداري غفلت نيست.
مشك رابه دست چپ مي گيري وبا خودت مي انديشي؛ دست چپ رااگر بگيرند،مشك- اين رسالت من - چه خواهد شد؟ وپيش ازآن كه به ياد لب ودندانت بيفتي ،شمشيرناجوانمردي خيال تورابه واقعيت پيوند مي زند.
مشك را به دندان مي گيري وبه نگاه سكينه فكرمي كني.
من تماماً به لحظه اي فكر مي كنم كه تو همه چيز مي دهي تا آبرويت محفوظ بماند.
وزينب از هم اكنون بايد به تسلاي حسين برخيزد!غم برادري چون تو پشت حسين را مي شكند.
جانم فداي اين دو برادر!
هنوز صداي هل من ناصرامام غريبي شنيده مي شود !!!
از جاماندگان ره عشق نباشيم