حضرت علی اصغر(ع)
عجب سكوت عجيبي برعرصه كربلا سايه افكنده است! چه طوفان ديگري درراه است كه آرامشي اينچنين را به مقدمه مي طلبد؟ سكون ميان دو زلزله !يك سوجنازه است وخاكهاي خون آلودوسوي ديگرتاچشم كارمي كند اسب وسوار وسپرو خود وزره وشمشيرواينهمه براي يك تن!امام كه هنوز چشم به به هدايتشان دارد. وتوقامت بلندش را مي بيني كه پشت به خيمه وروي به دشمن ايستاده است وبا آخرين رمق هايش مهربانانه فرياد مي زند:«هَل مِن ذابٍ يَذَّبُ عن حَرَمِ رَسولِ الله …. »«آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟…..آيا كسي هست؟» وتوگوشهايت راتيزمي كني ونگاهت راازسراين سپاه عظيم عبور مي دهي و….مي بيني كه هيچ كس نيست ،سكوت محض است. اما ناگهان درعرصه نينواجنب وجوش احساس مي كني ،احساس مي كني كه اين سكوت سنگين را جنبش وفريادي محو به هم مي زند هرچه دقيق تر به سپاه دشمن خيره مي شوي كمترنشاني از تلاطم وحرف وحركت مي يابي اما طنين اين تلاطم را هم نمي تواني منكر شوي .بي اختيار چشم مي گرداني ونگاهت رامرورمي دهي،ناگهان با صحنه اي مواجه مي شوي كه قلبت رامي فشارد؛ صدا ازرباب است. بدن بي رمق علي اصغرراآغوش گرفته وملتمسانه براي تشنگي پسر كوچكش از توياري طلب مي كند. اين تويي كه براي قلب چاك چاك مادري بايد مرهم باشي هرچند جگرشرحه شرحه ات داغي بزرگتراز داغ رباب رادرخود جاي داده،اما بايد بايستي همانطوركه ازصبح برپاهاي بي رمقت ايستاده اي . نگاهت بانگاه مضطرب رباب گره مي خورد ودرياي عظيمي جوشش مي گيرد. رباب را آرام مي كني وعلي اصغررابه اميد سيراب كردنش ازمادرجداكني وتنها راه چاره اين است كه علي اصغر رابه پدربرساني. حسين بانگاهي غريبانه فرايت مي خواند: «خواهرم ! دلم براي علي كوچكم مي تپد بياورش تا سيرابش كنم، بياورش تا آخرين حجت من باشد بر اين سياه دلان، تا شايد برگردند و ملحق به عذاب نشوند » با شنيدن اين كلام دردرونت با همه وجود فرياد مي كشي كه:نه!اما به چشمهاي برادرنگاه مي كني ومي گويي:چشم! كودك شش ماهه راگرم درآغوشت مي فشري سروصورت و گردن او را غرق بوسه مي كني و او را چون قلب از درون سينه در مي آوري و به دست هاي امام مي سپاري . امام او را در مقابل چشمان دشمن بالا مي برد و براي علي كوچكش تقاضاي اندكي آب مي كند. چه سفيدي عجيبي داشت گلوي اين شش ماهه و چه بد خبيثي بود هرمله بن كاهل اسدي و چه بد تيري بود تير سه شعبه ؛ تيري كه ميان دو دهليز قلب هستي ميان سر و بدن علي اصغر فاصله انداخت و خون اين طفل شش ماهه را به صورت افرينش پاشاند . نه فقط هرمله كه تمام لشگر دشمن چشم انتظار ايستاده تا شكستن تو و برادرت را ببيند و ضعف و سستي و تسليم را در چهرهاتان . امام با صلابتي با شكوه دست به زير خون علي اصغر مي برد و خون ها را به آسمان مي پاشد. كلام امام انگار آرامشي آسماني را بر زمين نازل مي كند: « نگاه خدا چقدر تحمل اين ماجرا را آسان مي كند.» اين دشمن است كه درهم مي شكند واين ملائكه اند كه فوج فوج از آسمان فرود مي آيندوبالهايشان را به تقدس اين خون زينت مي بخشد آنچنان كه وقتي نگاه مي كني يك قطره از خون رابرزمين چكيده نمي بيني. وحال تو بگو،حسين چگونه علي كوچكش را به مادر دل خسته اش تحويل دهد؟….. تو برو وبرادرت رادر اين عزاي بزرگ ستون باش وتو مگر چه قدرتوان در بدن داري. بايد بماني و…..
هنوز صداي هل من ناصر امام غريبي شنيده مي شود!!!
از جاماندگان ره عشق نباشيم!!!