طفلان امام حسن (ع)
قرارناگذاشته ميان تو وحسين اين است كه تو درخيام از سجاد وزنها وبچه ها حراست كني واوبا رمزي،رجزي، آواي دعايي،فرياد لاحولي،سلامتي اش را پيوسته با تو در ميان بگذارد.
او بايد در محاصره دشمن بجنگد،شمشيربزند وبگويد:
- الله اكبر
واز زبان دل تو بشنود: جانم!
بگويد: لا اله الاالله
وبشنود: همه هستي ام!
بگويد: لا حول ولاقوﺓ الابالله!
وبشنود:قوت پاهايم، سوي چشمانم،گرماي دلم،بهانه ماندم!
و….ناگهان ميدان از نفس مي افتد ،صدا قطع مي شود وقلب تومي ايستد.
بريده باد دستهاي تومالك!اين شمشير مالك بن يسركندي است كه برفرق امام فرود مي آيد .همه عالم فداي يك تارموي تو حسين!برگرداين سروپيشاني بستن مي خواهدواين كلاه وعمامه عوض كردن و….اين چشم خون گرفته بوسيدن.
صداي هلهله دشمن آرامشت را به هم نزند زينب!
حكايت غريبي است حكايت اين لحظات كه فهم از دريافتن آن عاجز است .وزينب تو چه زيبا نفس عميقي مي كشي وبه خدا مي گويي:«تو اگرنبودي اين مهم به انجام نمي رسيد.»وازذهن خسته ات مي گذراني آن وقت رفتن حسينت راكه:
دستت را محكم به دو سوي خيمه مي فشاري وبا تضرع والتماس به امام مي گويي :«حسين جان برو ديگر!»وچقدر سخت است براي تو گفتن اين حرف.
اما اكنون ذوالجناح است كه قدم از قدم بر نمي داردواز جاتكان نمي خورد.تو ناگهان دليل سكونش را مي فهمي كه آشكارا پيش پاي ذوالجناح ايستاده است.به يقين تا پدرازاسب فرود نياورد و به آغوش نكشد دخترراآرام نمي گيرد.وختر دم مي گيرد كه:«پدر جان منزله زباله يادت هست؟وقتي خبر شهادت مسلم رسيدتو يتيمان مسلم رابرروي پا نشاندي و…. بغضش مي تركد….
حسين با همه عاطفه اش دختر رادرآغوش مي فشاردو برسر ورويش دست مي كشد وتوانتقال دهنده آرامش به سكينه اي؛مي داني كه غصه وصال به سر رسيده است وفصل فراق سررسيده
وناگهان به ياد وصيت مادرمي افتي ،بوسه اي ازگلوي حسين…
پس چه بايد كرد؟زمان به سرعت گامهاي اسب مي گذردوتوچون زمين ايستاده اي. يابه زمان بگو بايستد ياتو راه بيفت.اما چگونه؟
اسم رمز ! تنها كلامي كه مي توانداورابايستاند وتورا به آرزويت برساند:
- مهلا مهلا! يابن الزهراء! و…..
رشته تفكرت پاره مي گرددو تو ناگهان اززمين كنده مي شوي وبه سمت صدايي پرمي گشي واين صداي حسين است كه خطاب به تو فرياد مي زند:«اين كودك را درياب»وتو چشم مي گرداني وكودكي رامي بيني كه بي واهمه ازهر چه سپاه ولشكر ودشمن به سوي حسين مي دود وپيوسته عمو را صدا مي زند.
توجان گرفته ازفرمان حسين ،تمام توانت را درپاهايت مي ريزي وبه سوي كودك خيزبرمي داري عبدالله صداي تورا مي شنود وحضوروتعقيب را درمي يابد اما بنا ندارد كه گوش جزبه دلش وسر جز به حسينش بسپارد.
درميان حلقه دشمن،جاي تو نيست.اين رادل توونگاه حسين هردومي گويند.پس ناگزيري كه درچند قدمي بايستي وببيني كه ابجربن كعب شمشيرش را به قصد حسين فرا مي برد وببيني كه عبدالله نيز دستش رابه دفاع از امام بلند مي كند وبشنوي اين كلام كودكانه عبدالله را كه:«تورابه عموي من چه كار؟ اي خبيث زاده ناپاك !»وببيني كه شمشير سبعانه فرود مي آيد وازدست نازك عبدالله عبور مي كند وبشنونواي «وااماه» عبدالله را كه از اعماق جگر فرياد مي كشد ومادر رابه ياري مي طلبدو ببيني كه چطور حسين اورادرآغوش مي كشد وباكلام ونگاه ونوازش تسلايش مي دهد.
آنچه اكنون براي تو باقي مكانده پيكر غرق به خون عبدالله است وجاي پاي خون آلود حسين.
وتوباتمام وجودت نوگل حسنت رابه بغل مي فشاري ونواي برادرشهيدش كه« احلي من عسل»سر مي داد به كوش جان مي شنوي ودلت مي خواست يادگاري ازبرادرت حسن داشته باشي وبعد از قاسم دل بستي به او.وحال داغ قاسم برايت زنده مي گرددووبه خاطرت مي گذرد بدن زيرسم رفته وقدكشيده اش ،رجزخواندنش را وفريادي كه ازاوبلند شد كه عموجان به فريادم برس ؛ ازذهنت مي گذرد دويدن چون باز شكاري حسين رابه سوي قاسم چراكه قاسم براي حسين درحكم حسن بود؛ امانتداري مي كرد حسين وحال امانت برادرش درزيرسم اسبان پيمال مي گردد .
چه حال عجيبي داشتي زماني كه ديدي حال عجيب برادررا.
هنوز صداي هل من ناصر امام غريبي شنيده مي شود !!!