سوزنامه ای به صاحب عزای کربلا
دوطفلان حضرت زینب (ع)
دو نوجواني كه به سوي تو مي آيند ثمره وجودي توهستند.گرچه ازمقام حسين مي آيند ،اما مايوس وخسته ودلشكسته اند. هردويلي شده اند براي خودشان؛ به شاخه هاي شمشاد مي مانند.
هيچگاه به ديد فروشنده ،اينسان به آنها نگاه نكرده بودي .چه بزرگ شده اند،چه قد كشيده اند ،چه به كمال رسيده اند. جان مي دهند براي قرباني كردن براي پيش پاي حسين ،براي باز پس دادن به خدا.براي عرضه در بازار عشق.
علت خستگي وشكستگي شان رامي داني. حسين به آنان رخصت ميدان نداده است.پيش ازعلي اكبر بار سفر بسته اند اما امام پروانه پروازرا به علي اكبرداده است واين آنها را بي تاب كرده است.
علت بي تابي شان را مي داني اما آب در دلت تكان نمي خورد. مي داني كه قرارنيست اينها دنياي پس ازحسين را ببينند.
اينهمه سال ،پاي دو گل نشسته اي تا به محبوبت هديه اش كني.همه آن رنجها براي امروز سپري شده است وحلا مگر مي شود كه نشود ؟!!
اكنون هردو بغض كرده ولب برچيده امده اند كه:«مادر!امام رخصت ميدان نمي دهد.كاري بكن.»
چشم به آسمان مي دوزي ،قامت دو نوجوانت رادوره مي كني ومي گويي:«رمز اين كار رابه شما مي گويم تاببينم خودتان چه مي كنيد.»
عون ومحمد با تعجب مي گويند:«رمز؟!»
وتو مي گويي:«آري،قفل رضايت امامبه رمز اين كلام ،گشوده مي شود.برويد،برويد وامام رابه مادرش زهرا قسم بدهيد»
برمي گردي وخودت را به درون خيمه مي اندازي وتازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن وبغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن واشك راه مي گشايد براي آمدن.
چقدر به گريه مي گذرد؟ از كجا مي داني؟
فقط وقتي طنين فرياد عون به رجزدرميدان مي پيچد، به خودت مي آيي ومي فهمي كه كلام رمز كار خودش را كرده است وپروانه شهادت از سوي امام صادر شده است.
شايد اين اولين بار باشد كه صداي فرياد عون را مي شنوي،از آنجا كه هميشه با تووديگران ،آرام وبه مهر سخن مي گفته نمي توانستي تصور كني كه ذخيره وظرفيتي ازفرياد هم در حنجره داشته باشد.
ذوق مي كني از اينهمه استواري وصلابت واين اشك كه مي خواهدازپشت پلكها سرريز شود ،اشك
شوق است ؛اما اشك شيون وآه همان چيزهايي هستند كه در اين لحظات نبايد خودي نشان دهد.حتي بنا نداري پارااز خيمه بيرون بگذاري ؛اكنون از خيمه در آمدن ودر پيش چشم حسين ظاهر شدن يعني به رخ كشيدن اين دو هديه كوچك. واين دو گل نو رستهچه قابل دارد پيش پاي حسين!
اگرهمه جوانان عالم از آن تو بود همه را فداي يك نگاه حسين مي كردي وبازهم عذرمي خواستي ؛ اكنون شرم ازاين دو هديه كوچك،كافيست تا تلاقينگاه تو را با حسين پرهيز دهد.
واما…….
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اي واي!اين كسي كه پيكرعون ومحمد را به بغل زده وبا كمرخميده وچهره درهم شكسته وچشمهاي گريان آن دو رابه سوي خيمه مي كشاند حسين است .از خستگي وخميدگي حسين است كه پاهايشان به زمين كشيده مي شود ؛رهايشان كن حسين جان !اينها براي همين خاك آفريده شده اند.
زينب !كاشاز خيمه بيرون مي زدي تا او ببند خم به ابرو نداري ؛تا ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدرخوشحالي ؛تاكه ببيند كه زخم علي اكبر،بر دلت عميق تراست تا دو خراش كوچك.
اما نه،چه نيازي به اين نمايش معلوم ؟
بمان !درهمين خيمه بمان !دل تو چون آينه در دستهاي حسين است.اين دل تو ودستهاي حسين !اين قلب تو ونگاه حسين!
هنوز صدای هل من ناصرامام غریبی به گوش می رسد!!!
ازجامندگان ره عشق نباشیم!!!