سوزنامه ای به صاحب عزای کربلا
خرابه،جایی است بی سقف وحصار در کنارکاخ یزید که پیداست بعدازاتمام بنای کاخ معطل مانده است .نه درمقابل سرمای شب حفاظتی دارد ونه در مقابل آفتاب طاقت سوزروز سرپناهی.
دلهای بچه ها به امید آینده آرام می گیرد.اما به هر حال،خرابه خرابه است وجای زندگی کردن نیست.
انگار که لطیف ترین گلهای گلخانه ای رابه کویری ترین نقطه جهان تبعید کرده باشند. توهنوز زنها وبچه ها رادرخرابه جا نداده اي ؛هنوز اشكهايشان را نسترده اي،هنوز آرامشان نكرده اي وهنوز گرد وغبارراه از سر ورويشان نگرفته اي ؛خرابه تا نيمه شب ،نه خرابه اي دركنار كاخ يزيد كه عزاخانه اي است درسوگ حسين وبرادران وفرزندان حسين.
بچه ها با گريه به خواب مي روند وتو مهياي نماز شب مي شوي. اما هنوز قامت شكسته خود را نبسته اي كه صداي دختر سه ساله حسين به گريه بلند مي شود .گريه اي نه مثل هميشه ،گريه كسي كه تا داغ ديده است.ديگران به سراغش مي روند.بچه بغل به بغل ودست به دست مي شود اما آرام نمي گيرد.پيش ازاين هم رقيه هرگزآرام نبوده است،ازخود كربلا تا همين خرابه،لحظه اي نبوده كه بهانه پدرنگرفته باشد،لحظه اي نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثيه نخوانده باشد.انگار داغ رقيه ،برخلاف سن وسالش ازهمه بزرگتر بوده است.
امشب ماجرا فرق مي كند.اين گريه اي نيست كه به سادگي آرام بگيرد .انگار نه خرابه ،كه شهر شام را برسرگذاشته است اين دخترسه ساله.فقط خودش گريه نمي كندكه با مويه هاي كودكانه اش همه را به گريه انداخته است.
تو بچه رابه آغوش مي گيري وازداغي سوزنده تن كودك وحشت مي كني.
رقيه جان !رقيه جان ! دخترم !نور چشمم !به من بگو چه شده عزيز دلم !تو باهر زباني كه بلدي وبا هر شيوه اي كه هميشه اوراآرام مي كرده اي تلاش مي كني كه آرامش كني اما نمي شود اين بار نمي شود.
يزيد كه مي شنود دختر حسين به دنبال پدر مي گردد دستور مي دهد كه سررا به خرابه بياورند. ورود سر بريده امام به خرابه،انگار تازه اول مصيبت است.رقيه خود رابه روي سرمي اندازدومثل مرغ پركندهپيچ وتاب مي خورد.مويه مي كند،روي مي خراشد،تاولهاي پايش را به پدرنشان مي دهد،شكوه مي كند،تسلي مي طلبد وخرابه را وجان همه خراباتيان را به آتش مي كشد زينب !زينب ! زينب !
اينجا همان جايي است كه تو به اضطرار واستيصال مي رسي واكنون درمقابل اين دختر سه ساله احساس عجز مي كني.
چه كسي مي گويد كه اين رقيه كودك است؟ زانوان بزرگترين عارفان جهان رابا ادراك خود مي لرزاند .
نگاه كن زينب ! انگار آرام گرفت! دلت ناگهان فرومي ريزد وصداي حسين درگوش جانت مي پيچد كه رقيه را صدا مي زند ومي گويد :«بيا !بيا دخترم !كه سخت چشم انتظار تو بودم»
درد وداغ رقيه تمام شد وباسكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اكنون مصيبت توست كه تازه آغاز مي شود.
همه كربلاو كفخ وشام يك طرف واين خرابه ،يك طرف.
نه زنان وكودكان كاروان ونه سجاد ونه حتي فرشتگان آسمان ،نمي توانند تورا در اين غم تسلي ببخشند.
هنوز صداي هل من ناصر غريبي شنيده مي شود!!!
از جاماندگان ره عشق نباشيم!!!