مدرسه علمیه صدیقه کبری گلپایگان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

طفلان امام حسن (ع)

30 آبان 1391 توسط شکروی

قرارناگذاشته ميان تو وحسين اين است كه تو درخيام از سجاد وزنها وبچه ها حراست كني واوبا رمزي،رجزي، آواي دعايي،فرياد لاحولي،سلامتي اش را پيوسته با تو در ميان بگذارد.
او بايد در محاصره دشمن بجنگد،شمشيربزند وبگويد:
- الله اكبر
واز زبان دل تو بشنود: جانم!
بگويد: لا اله الاالله
وبشنود: همه هستي ام!
بگويد: لا حول ولاقو‍‍ﺓ الابالله!
وبشنود:قوت پاهايم، سوي چشمانم،گرماي دلم،بهانه ماندم!
و….ناگهان ميدان از نفس مي افتد ،صدا قطع مي شود وقلب تومي ايستد.
بريده باد دستهاي تومالك!اين شمشير مالك بن يسركندي است كه برفرق امام فرود مي آيد .همه عالم فداي يك تارموي تو حسين!برگرداين سروپيشاني بستن مي خواهدواين كلاه وعمامه عوض كردن و….اين چشم خون گرفته بوسيدن.
صداي هلهله دشمن آرامشت را به هم نزند زينب!
حكايت غريبي است حكايت اين لحظات كه فهم از دريافتن آن عاجز است .وزينب تو چه زيبا نفس عميقي مي كشي وبه خدا مي گويي:«تو اگرنبودي اين مهم به انجام نمي رسيد.»وازذهن خسته ات مي گذراني آن وقت رفتن حسينت راكه:
دستت را محكم به دو سوي خيمه مي فشاري وبا تضرع والتماس به امام مي گويي :«حسين جان برو ديگر!»وچقدر سخت است براي تو گفتن اين حرف.
اما اكنون ذوالجناح است كه قدم از قدم بر نمي داردواز جاتكان نمي خورد.تو ناگهان دليل سكونش را مي فهمي كه آشكارا پيش پاي ذوالجناح ايستاده است.به يقين تا پدرازاسب فرود نياورد و به آغوش نكشد دخترراآرام نمي گيرد.وختر دم مي گيرد كه:«پدر جان منزله زباله يادت هست؟وقتي خبر شهادت مسلم رسيدتو يتيمان مسلم رابرروي پا نشاندي و…. بغضش مي تركد….
حسين با همه عاطفه اش دختر رادرآغوش مي فشاردو برسر ورويش دست مي كشد وتوانتقال دهنده آرامش به سكينه اي؛مي داني كه غصه وصال به سر رسيده است وفصل فراق سررسيده
وناگهان به ياد وصيت مادرمي افتي ،بوسه اي ازگلوي حسين…
پس چه بايد كرد؟زمان به سرعت گامهاي اسب مي گذردوتوچون زمين ايستاده اي. يابه زمان بگو بايستد ياتو راه بيفت.اما چگونه؟
اسم رمز ! تنها كلامي كه مي توانداورابايستاند وتورا به آرزويت برساند:
- مهلا مهلا! يابن الزهراء! و…..
رشته تفكرت پاره مي گرددو تو ناگهان اززمين كنده مي شوي وبه سمت صدايي پرمي گشي واين صداي حسين است كه خطاب به تو فرياد مي زند:«اين كودك را درياب»وتو چشم مي گرداني وكودكي رامي بيني كه بي واهمه ازهر چه سپاه ولشكر ودشمن به سوي حسين مي دود وپيوسته عمو را صدا مي زند.
توجان گرفته ازفرمان حسين ،تمام توانت را درپاهايت مي ريزي وبه سوي كودك خيزبرمي داري عبدالله صداي تورا مي شنود وحضوروتعقيب را درمي يابد اما بنا ندارد كه گوش جزبه دلش وسر جز به حسينش بسپارد.
درميان حلقه دشمن،جاي تو نيست.اين رادل توونگاه حسين هردومي گويند.پس ناگزيري كه درچند قدمي بايستي وببيني كه ابجربن كعب شمشيرش را به قصد حسين فرا مي برد وببيني كه عبدالله نيز دستش رابه دفاع از امام بلند مي كند وبشنوي اين كلام كودكانه عبدالله را كه:«تورابه عموي   من چه كار؟ اي خبيث زاده ناپاك !»وببيني كه شمشير سبعانه فرود مي آيد وازدست نازك عبدالله عبور مي كند وبشنونواي «وااماه» عبدالله را كه از اعماق جگر فرياد مي كشد ومادر رابه ياري مي طلبدو ببيني كه چطور حسين اورادرآغوش مي كشد وباكلام ونگاه ونوازش تسلايش مي دهد.
آنچه اكنون براي تو باقي مكانده پيكر غرق به خون عبدالله است وجاي پاي خون آلود حسين.
وتوباتمام وجودت نوگل حسنت رابه بغل مي فشاري ونواي برادرشهيدش كه« احلي من عسل»سر مي داد به كوش جان مي شنوي ودلت مي خواست يادگاري ازبرادرت حسن داشته باشي وبعد از قاسم دل بستي به او.وحال داغ قاسم برايت زنده مي گرددووبه خاطرت مي گذرد بدن زيرسم رفته وقدكشيده اش ،رجزخواندنش را وفريادي كه ازاوبلند شد كه عموجان به فريادم برس ؛ ازذهنت مي گذرد دويدن چون باز شكاري حسين رابه سوي قاسم چراكه قاسم براي حسين درحكم حسن بود؛ امانتداري مي كرد حسين وحال امانت برادرش درزيرسم اسبان پيمال مي گردد .
چه حال عجيبي داشتي زماني كه ديدي حال عجيب برادررا.
هنوز صداي هل من ناصر امام غريبي شنيده مي شود !!!

 نظر دهید »

سوزنامه ای به صاحب عزای کربلا

29 آبان 1391 توسط شکروی

 

دوطفلان حضرت زینب (ع)

دو نوجواني كه به سوي تو مي آيند ثمره وجودي توهستند.گرچه ازمقام حسين مي آيند ،اما مايوس وخسته ودلشكسته اند. هردويلي شده اند براي خودشان؛ به شاخه هاي شمشاد مي مانند.
هيچگاه به ديد فروشنده ،اينسان به آنها نگاه نكرده بودي .چه بزرگ شده اند،چه قد كشيده اند ،چه به كمال رسيده اند. جان مي دهند براي قرباني كردن براي پيش پاي حسين ،براي باز پس دادن به خدا.براي عرضه در بازار عشق.
علت خستگي وشكستگي شان رامي داني. حسين به آنان رخصت ميدان نداده است.پيش ازعلي اكبر بار سفر بسته اند اما امام پروانه پروازرا به علي اكبرداده است واين آنها را بي تاب كرده است.
علت بي تابي شان را مي داني اما آب در دلت تكان نمي خورد. مي داني كه قرارنيست اينها دنياي پس ازحسين را ببينند.
اينهمه سال ،پاي دو گل نشسته اي تا به محبوبت هديه اش كني.همه آن رنجها براي امروز سپري شده است وحلا مگر مي شود كه نشود ؟!!
اكنون هردو بغض كرده ولب برچيده امده اند كه:«مادر!امام رخصت ميدان نمي دهد.كاري بكن.»
چشم به آسمان مي دوزي ،قامت دو نوجوانت رادوره مي كني ومي گويي:«رمز اين كار رابه شما مي گويم تاببينم خودتان چه مي كنيد.»
عون ومحمد با تعجب مي گويند:«رمز؟!»
وتو مي گويي:«آري،قفل رضايت امامبه رمز اين كلام ،گشوده مي شود.برويد،برويد وامام رابه مادرش زهرا قسم بدهيد»
برمي گردي وخودت را به درون خيمه مي اندازي وتازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن وبغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن واشك راه مي گشايد براي آمدن.
چقدر به گريه مي گذرد؟      از كجا مي داني؟
فقط وقتي طنين فرياد عون به رجزدرميدان مي پيچد، به خودت مي آيي ومي فهمي كه كلام رمز كار خودش را كرده است وپروانه شهادت از سوي امام صادر شده است.
شايد اين اولين بار باشد كه صداي فرياد عون را مي شنوي،از آنجا كه هميشه با تووديگران ،آرام وبه مهر سخن مي گفته نمي توانستي تصور كني كه ذخيره وظرفيتي ازفرياد هم در حنجره داشته باشد.
ذوق مي كني از اينهمه استواري وصلابت واين اشك كه مي خواهدازپشت پلكها سرريز شود ،اشك 
شوق است ؛اما اشك شيون وآه همان چيزهايي هستند كه در اين لحظات نبايد خودي نشان دهد.حتي بنا نداري پارااز خيمه بيرون بگذاري ؛اكنون از خيمه در آمدن ودر پيش چشم حسين ظاهر شدن يعني به رخ كشيدن اين دو هديه كوچك. واين دو گل نو رستهچه قابل دارد پيش پاي حسين!
اگرهمه جوانان عالم از آن تو بود همه را فداي يك نگاه حسين مي كردي وبازهم عذرمي خواستي ؛ اكنون شرم ازاين دو هديه كوچك،كافيست تا تلاقينگاه تو را با حسين پرهيز دهد.
واما…….
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اي واي!اين كسي كه پيكرعون ومحمد را به بغل زده وبا كمرخميده وچهره درهم شكسته وچشمهاي گريان آن دو رابه سوي خيمه مي كشاند حسين است .از خستگي وخميدگي حسين است كه پاهايشان به زمين كشيده مي شود ؛رهايشان كن حسين جان !اينها براي همين خاك آفريده شده اند.
زينب !كاشاز خيمه بيرون مي زدي تا او ببند خم به ابرو نداري ؛تا ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدرخوشحالي ؛تاكه ببيند كه زخم علي اكبر،بر دلت عميق تراست تا دو خراش كوچك.
اما نه،چه نيازي به اين نمايش معلوم ؟
بمان !درهمين خيمه بمان !دل تو چون آينه در دستهاي حسين است.اين دل تو ودستهاي حسين !اين قلب تو ونگاه حسين!

 

هنوز صدای هل من ناصرامام غریبی به گوش می رسد!!!
ازجامندگان ره عشق نباشیم!!!   

 

 

 نظر دهید »

سوزنامه ای به صاحب عزای کربلا

28 آبان 1391 توسط شکروی

خرابه،جایی است بی سقف وحصار در کنارکاخ یزید که پیداست بعدازاتمام بنای کاخ معطل مانده است .نه درمقابل سرمای شب حفاظتی دارد ونه در مقابل آفتاب طاقت سوزروز سرپناهی.
دلهای بچه ها به امید آینده آرام می گیرد.اما به هر حال،خرابه خرابه است وجای زندگی کردن نیست.
انگار که لطیف ترین گلهای گلخانه ای رابه کویری ترین نقطه جهان تبعید کرده باشند. توهنوز زنها وبچه ها رادرخرابه جا نداده اي ؛هنوز اشكهايشان را نسترده اي،هنوز آرامشان نكرده اي وهنوز گرد وغبارراه از سر ورويشان نگرفته اي ؛خرابه تا نيمه شب ،نه خرابه اي دركنار كاخ يزيد كه عزاخانه اي است درسوگ حسين وبرادران وفرزندان حسين.
بچه ها با گريه به خواب مي روند وتو مهياي نماز شب مي شوي. اما هنوز قامت شكسته خود را نبسته اي كه صداي دختر سه ساله حسين به گريه بلند مي شود .گريه اي نه مثل هميشه ،گريه كسي كه تا داغ ديده است.ديگران به سراغش مي روند.بچه بغل به بغل ودست به دست مي شود اما آرام نمي گيرد.پيش ازاين هم رقيه هرگزآرام نبوده است،ازخود كربلا تا همين خرابه،لحظه اي نبوده كه بهانه پدرنگرفته باشد،لحظه اي نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثيه نخوانده باشد.انگار داغ رقيه ،برخلاف سن وسالش ازهمه بزرگتر بوده است.
امشب ماجرا فرق مي كند.اين گريه اي نيست كه به سادگي آرام بگيرد .انگار نه خرابه ،كه شهر شام را برسرگذاشته است اين دخترسه ساله.فقط خودش گريه نمي كندكه با مويه هاي كودكانه اش همه را به گريه انداخته است.
تو بچه رابه آغوش مي گيري وازداغي سوزنده تن كودك وحشت مي كني.
رقيه جان !رقيه جان ! دخترم !نور چشمم !به من بگو چه شده عزيز دلم !تو باهر زباني كه بلدي وبا هر شيوه اي كه هميشه اوراآرام مي كرده اي تلاش مي كني كه آرامش كني اما نمي شود اين بار نمي شود.
يزيد كه مي شنود دختر حسين به دنبال پدر مي گردد دستور مي دهد كه سررا به خرابه بياورند. ورود سر بريده امام به خرابه،انگار تازه اول مصيبت است.رقيه خود رابه روي سرمي اندازدومثل مرغ پركندهپيچ وتاب مي خورد.مويه مي كند،روي مي خراشد،تاولهاي پايش را به پدرنشان مي دهد،شكوه مي كند،تسلي مي طلبد وخرابه را وجان همه خراباتيان را به آتش مي كشد زينب !زينب ! زينب !
اينجا همان جايي است كه تو به اضطرار واستيصال مي رسي واكنون درمقابل اين دختر سه ساله احساس عجز مي كني.
چه كسي مي گويد كه اين رقيه كودك است؟ زانوان بزرگترين عارفان جهان رابا ادراك خود    مي لرزاند .
نگاه كن زينب ! انگار آرام گرفت! دلت ناگهان فرومي ريزد وصداي حسين درگوش جانت مي پيچد كه رقيه را صدا مي زند ومي گويد :«بيا !بيا دخترم !كه سخت چشم انتظار تو بودم»
درد وداغ رقيه تمام شد وباسكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اكنون مصيبت توست كه تازه آغاز مي شود.
همه كربلاو كفخ وشام يك طرف واين خرابه ،يك طرف.
نه زنان وكودكان كاروان ونه سجاد ونه حتي فرشتگان آسمان ،نمي توانند تورا در اين غم تسلي ببخشند. 

 

 

هنوز صداي هل من ناصر غريبي شنيده مي شود!!!


از جاماندگان ره عشق نباشيم!!!

 

 

 نظر دهید »

سفری به سوی بهشت

23 آبان 1391 توسط شکروی

 

رسيدن موكب همايون به وادى حاجر و نامه فرستادن آن حضرت به اهل كوفه و گرفتار شدن حامل نامه

پس از آنكه حضرت از ثعلبيه خارج شدند همه جا طى طريق و قطع منازل مى‏فرمودند تا به منزل حاجر رسيده و آنجا سرزمين وسيع و بزرگى است متعلق به ارض نجد تل و عقبه‏اى دارد كه آن را بطن الرمه با تشديد ميم و بطن الرؤمه با همزه نيز خوانند، حضرت پاى كوهى منزل نموده و سرادق جلال بر سر پا كردند:

     

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مى‏نويسد: امام (عليه السلام) در اين منزل به خط مبارك نامه‏اى براى اهل كوفه مرقوم فرمودند و پس از ممهور كردن آن قيس بن مسهر صيداوى و به روايتى به عبدالله بن يقطر امر فرمودند تا نامه را به كوفه برده و آن را به نظر اهل آن شهر برساند و تا آن ساعت كسى خبر شهادت حضرت مسلم بن عقيل را نياورده بود.

علت انشاء نامه و مضمون آن

سبب نوشتن اين نامه آن بود كه بيست و هفت روز قبل جناب مسلم بن عقيل نامه‏اى به حضرت نوشت و در آن اظهار نمود كه اهل كوفه اطاعت و انقياد نموده‏اند.
و جمعى از اهل كوفه نيز طى نامه‏اى به آن جناب بشارت داده بودند كه در اينجا صد هزار شمشيرزن براى نصرت شما آماده و مهيا هستند لذا خود را بزودى به شيعيان كوفه برسان.
و اما مضمون نامه: مضمون نامه‏اى كه امام (عليه السلام) به اهل كوفه بى وفا مرقوم فرمودند چنين بود:
بنام خداوند بخشنده مهربان‏
از حسين بن على عليهما السلام به برادران مومن و مسلمانش:
درود بر شما:

     

بعد از حمد خدا، اى مومنان بدانيد كه نامه پسر عمم مسلم به من رسيد، خبر داده بود از حسن رأى و اجتماع آراء شما در يارى و نصرت ما، از خدا مسئلت مى‏كنم كه كارها بر مراد و اجر شما با خدا باشد.
من در روز سه شنبه هشتم ذيحجه (روز ترويه) از مكه معظمه به سوى شما توجه نمودم و اينك رسول خود را به سوى شما فرستادم كه در امر خود ثابت و در رأى خويش جازم باشيد كه در همين ايام انشاء الله خواهم رسيد والسلام.
قاصد حضرت يعنى قيس بن مسهر صيداوى و به روايتى عبدالله بن يقطر نامه را گرفت و رو به كوفه آمد به قادسيه كه رسيد گماشتگان حصين بن نمير او را گرفته و به نزد وى آوردند، حصين سوال كرد كيستى و در اين ديار براى چه آمدى؟
قيس فرمود:انى رجل من شيعة اميرالمومنين على (عليه السلام)، مردى از شيعيانم.
پرسيد: نامه را براى چه كسى آورده‏اى؟
آن شير دل با كمال شجاعت گفت: نامه به آن اشخاص است كه ابدا اسامى ايشان را نخواهم گفت .حصين وى را به نزد ابن زياد فرستاد، قيس از بيم آنكه مبادا نامه حضرت بدست ابن زياد بيفتد كاغذ را پاره كرد و جويد.
سيد مى‏نويسد: ابن زياد در غضب شد كه چرا نامه را دريدى، حكم كرد تا وى را مثله كردند يعنى گوش و بينى او را بريدند و باز آن سنگدل گفت: به خدا دست از دست تو بر نمى‏دارم تا اسامى آنها را كه حسين بن على نامه به جهت ايشان نوشته بگوئى يا آنكه بر منبر بر آئى و در ملاء عام به پسر زهراء و شوهر او ناسزا بگوئى والا تو را قطعه قطعه و پاره پاره مى‏كنم.
قيس فرمود: اما اسامى مردم را نمى‏گويم وليكن منبر مى‏روم.
پس ابن زياد فرمان داد تا خلايق در مسجد جمع آيند، قيس بر منبر آمد اول حمد خدا و نعت حضرت مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) را به جاى آورد، پس شروع كرد درود و صلوات بر روان پاك اميرالمومنين و اولاد طيبين و طاهرين او فرستاد و لعنت بر يزيد و ابن زياد و آل اميه نمود بعد فرمود:
ايها الناس انا رسول الحسين اليكم و قد خلفته بموضع كذا اى مردم بدانيد من فرستاده سلطان عالم حسين بن على هستم و آن بزرگوار را در فلان منزل گذاشتم و آمدم تا شما را خبر دهم اگر آرزوى متابعتش را داريد بشتابيد تا به خدمتش برسيد و غاشيه طاعتش را بر دوش بكشيد.
اين خبر به سمع ابن زياد رسيد فرمان داد او را آوردند و از بالاى بام قصر بزير انداختند.
مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مى‏نويسد: ابن زياد حكم كرد بازوان قيس را بستند و مكتوفا سرنگون كردند فتكسّرت عظامه تمام استخوانهاى آن راد مرد ديندار شكست و روى خاك افتاد و مى‏ناليد،

حركت موكب همايون از حاجر به طرف عراق و ملاقات عبدالله بن مطيع با آن حضرت

مرحوم شيخ مفيد مى‏نويسد:
سپس امام (عليه السلام) از حاجر خارج شده و اندكى راه كه آمدند به آبى از آبهاى اعراب رسيدند در آن مكان عبدالله بن مطيع عدوى به حضرت برخورد و متوجه شد كه حضرت به طرف عراق عازم هستند خدمت آن سرور آمد و سلام گفت و عرض كرد:
بابى انت و امى، ما اقدمك، پدر و مادرم فدايت چه چيز باعث شد قدم رنجه فرمائيد؟
امام (عليه السلام) فرمودند: از زمانى كه معاويه از دنيا رفته تا كنون اهل كوفه مرا آرام نگذاشته، متصل نامه‏ها نوشته‏اند و مرا به سوى خود دعوت كرده‏اند تا ايشان را به طريق رشاد بخوانم بدين جهت به كوفه توجه مى‏كنم.
عبدالله بن مطيع عرض كرد: شما را به خدا سوگند مى‏دهم از رفتن به كوفه صرف نظر كنيد زيرا اين امر موجب هتك حرمت اسلام مى‏شود و احترام قريش تمام مى‏گردد، اگر مقصود شما از رفتن مطالبه حق خود مى‏باشد بخدا قسم كه بنى اميه حق شما را نداده بلكه در اين راه كشته خواهى شد و چون مثل شما بزرگوارى كشته شود هم حرمت اسلام و هم حرمت عرب و هم حرمت قريش برداشته مى‏شود.
در برخى از تواريخ آمده كه عبدالله محضر مبارك امام (عليه السلام) عرضه داشت:
جعلت فداك الزم الحرم فانت سيد العرب فدايت شوم ملازم حرم باش كه تو سيد و آقاى عرب هستى‏

     

حضرت فرمود: اينها كه تو گفتى راست است به ذات اقدس الهى كه انسان بر حق باشد بميرد خوشتر از زندگانى بر باطل است اگر بناى جهاد شد بدانكه جهاد با يزيد پسر معاويه بر حق است و اين جهاد را خوشتر از جهاد با مشركين مى‏دانم.
الموت على الحق اولى من الحيوة على الباطل، الموت فى العز خير من الحيوة فى الذل.

 

رسيدن موكب همايونى به منزل ذرود و ملاقات زهير بن القين با آن سرور

پس از آنكه اردوى كيوان شكوه امام (عليه السلام) از منزلگاه حاجر كوچ كرده و بطرف عراق حركت كردند به منزلى بنام ذرود رسيده آنجا نزول اجلال نمودند.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
جماعتى از طائفه فزاره و قبيله بجيله نقل كرده‏اند كه ما همراه زهير بن قين بجلى كه عثمانى بود به سفر مكه معظمه مشرف شده بوديم، مناسك و اعمال حج را به عمل آورده زود برگشتيم در بين راه به حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) برخورديم ولى خوش نداشتيم كه با او هم منزل و هم صحبت باشيم مخصوصا از اردوى حضرت دورى مى‏كرديم ولى در منزل ذرود به ناچار با حضرت هم منزل شديم خيام با عظمت حضرت را در طرفى بر سر پا كردند و چادرهاى ما نيز كه عيال همراه داشتيم در سمتى زده شد سفره پهن كرده غذا چيده مشغول خوردن شديم ناگاه فرستاده جناب مولى الكونين سبط رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از در خيمه در آمد و سلام كرد گفت:
حضرت سلام فرستاد فرموده زهير بن قين نزد ما بيايد.
ما چون شنيديم از اوقات تلخى جواب نداده سرها بزير انداخته لقمه از دست و دهان ما افتاد زهير همسرى داشت به نام ديلم ،دختر عمرو پشت پرده نشسته بود گوش مى‏داد و اين حالت ما را ديد پرخاش كرد و به همسرش گفت:
سبحان الله!! اين چه معنا دارد، شرم ندارى و از روى پيامبر خجالت نمى‏كشى پسر پيغمبر تو در پى تو كس فرستاده و ترا خواسته چرا اجابت نمى‏كنى برخيز برو ببين اگر فرمايشى دارد كه مى‏توانى از عهده آن بر آئى مضايقه مكن والا برگرد.
كلام آن شير زن بر دل زهير اثر كرد برخاست روانه اردوى كيوان شكوه حضرت شد. زهير مردى بود شجاع و فرزانه و در حروب و غزوات هميشه غالب و ظافر و صاحب ايل و قبيله و شمشير بود، بهر صورت وقتى نزديك سراپرده با عظمت امام (عليه السلام) رسيد جوانان علوى علامت، هاشمى شهامت و فاطمى فطرت از يازده ساله تا بيست ساله جناب زهير را استقبال كردند به در چادر رساندند، زهير وارد شد چشمش بر جمال ملكوتى و دل آرام امام (عليه السلام) افتاد كه بر وساده امامت تكيه داده و به راز و نياز مشغول مى‏باشد.

زهير سلام كرد، حضرت جواب داد و اذن جلوس، سپس احوال پرسى نمود.
ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
امام (عليه السلام) به زهير فرمودند: اى زهير هيچ ميل دارى كه مركب مجاهدت در ميدان محبت الهى بتازى و به آب شمشير تابدار آتش فساد را منطفى‏ سازى و پروانه وار بر حوالى شمع شهادت پرواز نمائى و درى از خشنودى حق سبحانه بر روى خود بگشائى:
ز جان بگذرى تا بجانان رسى.
مقصود آنكه در نصرت و يارى من كمر همت ببند و دست به دامان ولايت من بزن تا در دنيا و آخرت با من همراه باشى.
زهير سخنان امام (عليه السلام) را با دقت شنيد و سپس در فكر فرو رفت، عقل و نفس او باهم در جنگ و جدال شدند، عقل مى‏گفت اطاعت كن، نفس وى اغواء نموده و مى‏گفت در اين راه جانت را خواهى باخت و از لذائذ دنيوى محروم خواهى شد بارى پس از درنگ و تامل عاقبت جذبه رحمانى زهير را از چنگ وساوس شيطانى و تسويلات نفسانى نجات داد كم كم رخسارش برافروخت و صورتش منور گشت سر بلند كرد عرضه داشت:
اى عزيز پيغمبر و اى نور ديده فاطمه اطهر به ديده منت دارم، در راه تو از جان و مال و عيال و فرزند گذشتم به همان شرطى كه فرمودى يعنى در آخرت با شما باشم.

مدتها است كه مترصد اين دولت و مترقب چنين سعادتى بودم منت خداى را كه بكام دل رسيدم پس از جا برخاست متوجه خيام خود شد اما شادان و خندان، رويش از كثرت شادى برافروخته امر كرد به نوكرها كه اسباب و اساس و بنه و خيمه او را كندند و به اردوى حضرت ملحق كردند و به ياران خود گفت هر كه ميل بهشت دارد همراه من بيايد كه من رفتم و هر كدام كه از شهادت كراهت دارد از من مفارقت نمايد، اغلب ياران زهير از وى اعراض نموده روى به كوفه نهادند.
بعضى از مورخين گفته‏اند: پسر عموى وى سلمان بن مضارب بن قيس از جمله كسانى بود كه با او موافقت كرده و همراه وى به اردوى امام (عليه السلام) آمد و در كربلاء بعد از نماز ظهر روز عاشوراء شهيد گرديد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
سپس زهير همسر خود را طلاق داد و او را بدينوسيله رها نمود.
ملا حسين كاشفى در روضه مى‏نويسد:
زهير به همسر خويش گفت: اى زن از مال و اسباب من هر چه قدر مى‏خواهى بردار و همراه برادرت به كوفه برو كه من رفتم نوكرى پسر مرتضى على (عليه السلام) را اختيار كردم و تا جان دارم سر از آستانش بر نمى‏دارم.
همسرش كه اين سخنان بشنيد گريست و گفت:
اى مرد بى وفائى مكن كه من خضر راه تو شدم اكنون كه مى‏روى نوكرى پسر مرتضى على را بنمائى مرا هم ببر كنيزى دختر مرتضى على را نمايم تو غلام آن در خانه باش و من هم كنيز آن خانواده، پس هر دو باتفاق كمر خدمتكارى اولاد رسول بر ميان بسته و طريق هوادارى احفاد بتول اختيار فرموده و بدين ترتيب سعادت هر دو سرا را كسب نمودند.

رسيدن خبر شهادت جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) به سمع امام (عليه السلام) در منزل ثعلبيه

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از عبدالله بن سليمان اسدى و منذر بن مشمعل اسدى نقل كرده كه اين دو گفتند: وقتى ما از اعمال حج فارغ شديم به سرعت مراجعت نموديم و غرض ما از تعجيل و شتاب آن بود كه در راه به جناب امام (عليه السلام) ملحق شويم تا آنكه ناظر عاقبت امر آن حضرت باشيم، پس پيوسته طى طريق مينموديم تا به منزل زَرود كه نام موضعى است نزديك ثعلبيه به آن حضرت رسيديم و چون خواستيم نزديك حضرت برويم ناگاه ديديم كه از جانب كوفه سوارى پيدا شد و چون سپاه آن حضرت را ديد راه خود را گردانيد و از جاده به يك سوى شد و حضرت اندكى مكث فرمود تا او را ملاقات كند چون از او مايوس شد از آنجا گذشت ما با هم گفتيم كه خوب است برويم اين مرد را ببينيم و از او خبرى بپرسيم زيرا او حتما اخبار كوفه را مى‏داند، پس خود را به او رسانديم و بر او سلام كرديم و پرسيديم از چه قبيله‏اى مى‏باشى؟
گفت: از بنى اسد هستم.
گفتيم: ما نيز از همان قبيله‏ايم، پس اسم او را پرسيده و خود را به او شناسانديم و سپس از اخبار تازه كوفه پرسيديم؟
گفت: خبر تازه آنكه از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته ديدم و با ديدگان خود مشاهده كردم كه پاهاى ايشان را گرفته بودند و در بازارها مى‏گردانيدند، پس از آن مرد گذشته و به لشگر امام (عليه السلام) ملحق گشته و رفتيم تا شب فرا رسيد، به ثعلبيه رسيديم، حضرت در آنجا منزل كردند چون امام در آنجا نزول اجلال فرمودند ما بر آن جناب وارد شده و سلام كرديم امام (عليه السلام) جواب سلام را مرحمت كردند.
عرض كرديم: نزد ما خبرى است اگر خواسته باشيد آشكارا گوئيم و اگر نه در پنهانى عرض نمائيم.
پس ما آن خبر وحشت اثر را كه از آن مرد اسدى شنيده بوديم عرض كرديم.
آن جناب از استماع اين خبر اندوهناك گرديد و مكرر فرمود: انالله و انا اليه راجعون رحمة الله عليهما، خدا رحمت كند مسلم و هانى را.
پس ما عرض كرديم: يابن رسول الله اهل كوفه اگر بر شما نباشند از براى شما نخواهند بود و التماس مى‏كنيم كه شما ترك اين سفر نموده و برگرديد.
حضرت متوجه اولاد عقيل شد و فرمود: شما چه مصلحت مى‏بينيد در برگشتن، مسلم شهيد شده؟
عرضه داشتند: به خدا قسم كه بر نمى‏گرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه آن سعادتمند چشيده ما نيز بچشيم.
پس حضرت رو به ما كرده و فرمودند: بعد از اينها ديگر خير و خوبى در عيش دنيا نيست.
ما دانستيم كه آن حضرت عازم بر رفتن است، گفتيم خدا آنچه خير است شما را نصيب كند و آن حضرت در حق ما دعا كرد.
اصحاب عرضه داشتند: كار شما از مسلم بن عقيل نيك جدا است اگر كوفه برويد مردم به سوى جناب شما بيشتر سرعت خواهند كرد.
حضرت چون به خاتمه كار واقف و آگاه بودند سكوت كرده و چيزى نفرمودند.
به روايت مرحوم سيد بن طاووس در لهوف چون خبر شهادت مسلم به سمع مبارك امام (عليه السلام) رسيد سخت گريست و فرمود: خدا رحمت كند مسلم را، او به سوى روح و ريحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقى مانده است، پس اشعارى در بيان بى وفائى دنيا و زهد در آن و ترغيب در امر آخرت و فضيلت شهادت اداء فرمودند.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد:
از بعضى تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) را دخترى بود سيزده ساله كه با دختران امام حسين (عليه السلام) مى‏زيست و شبانه روز با ايشان مصاحبت داشت چون امام حسين (عليه السلام) خبر شهادت مسلم را شنيد به سراپرده خويش در آمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازش بسيار نمود بطوريكه از حد معمول و عادت بيرون بود، دختر مسلم از آنحال صورتى در خيالش مصور گشت عرض نمود:
يابن رسول الله با من ملاطفت بى پدران و عطوفت يتيمان مرعى مى‏دارى، مگر پدرم مسلم را شهيد كرده‏اند؟!!!
حضرت ديگر تاب نياورده و نيروى شكيبائى از دست داد با صداى بلند گريست بعد فرمود:
دخترم اندوهگين مباش، اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو و پسرانم برادران تو باشند.
دختر مسلم فرياد بر آورد و زار، زار بگريست و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاى هاى بانگ گريه در انداختند و اهل بيت در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و امام حسين (عليه السلام) از شهادت مسلم سخت كوفته خاطر گرديد.

 

 

 

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 20
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مدرسه علمیه صدیقه کبری گلپایگان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اجتماعی
  • دانستنیها
    • نکات خانه داری
    • راهنمای تغذیه و رژیم درمانی
  • مذهبی
    • اثرات درمانی دعا
    • فاطمه سلام الله علیها، بانوی برتر
    • آخرالزمان
    • حدیث
    • اسلام و سلامتی
  • پند های کوتاه و آموزنده
  • خانواده
    • همسر داری
    • تربیت فرزند
    • نکات خانه داری
  • نکات ریز اینترنتی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس